کاری از گروه ترجمه
IMDB-TOP
Translator: Sam Jackman

 

سلام مادربزرگ،منم،جنی
حالت چطوره؟

 

آب و هوای دلچسبیه

 

آره،اونها همین الان آخرین تیکه ی اسباب و اثاثیه رو هم با خودشون بردن
اینجا خیلی خالی به نظر میاد

 

نه،اصلاً نمیشه برای شام وایسم
اول از همه باید برم درمانگاه

 

بله،ساعت 8 اونجام
به پدربزرگ بگو دوسش دارم

 

فکر کنم اگه بلند شی و یه آبی به سر و صورتت بزنی و لباس بهتری بپوشی
حال و هوات عوض بشه

 

در هر صورت باید پرده ها رو کنار بزنیم
هوای اینجا خیلی گرمه

 

آخرین دفعه که دیدمت گفت و گوی خوبی با هم داشتیم

 

حالا چی شده؟

 

خودت میدونی که من میفهمم داری ظاهرسازی میکنی

 

خوبی این کار چیه؟

 

...پیشونی

 

...گونه

 

...چشم

 

...دهان

 

تو نباید

 

جنی بیچاره

 

جنی بیچاره

 

...جنی بیچاره

 

- !جنی
- !مادربزرگ

بیا داخل

 

-... عزیزم،اگه میدونستی که چقدر خوشحالم که
- میدونم عزیزم

 

- من و پدربزرگ انتظار همین رو داشتیم
- پدربزرگ کجاست؟

 

پدربزرگ،چطوری؟

 

من اینجام و میخوام برای 2 ماه همینجا بمونم
اریک هم در یه کنگره در شیکاگو هست

 

همین الان داشتیم تلفنی صحبت میکردیم.گفت چیزهای زیادی هست که
وقتی دوباره اومد خونه بهتون بگه

 

.حالا باهام بیا تا اتاقتو نشونت بدم

همون اتاق قدیمی خودت رو برات در نظر گرفتم.کاملاً ساکته،هیچ جوری
اذیت نمیشی.تابستون ها هم هیچ صدایی از خیابون شنیده نمیشه

 

- ...وای،مادربزرگ مجبور نبودی
- وسایلی که وقتی یه دختر بچه بودی اونها رو داشتی یادت هست؟

 

برات آوردیمشون پایین،به خاطر میاریشون؟

 

...و میز تحریر قدیمیت

اگه چیزی لازم داشتی حتماً بهم بگو
...من و پدربزرگ خیلی وقته

 

- منتظر اومدنت هستیم
- منم(خیلی وقته دوست داشتم بیام)ا

 

بهتره بریم و یه فنجون چای همراه پدربزرگ بنوشیم

اگه مجبور بشه صبر کنه خیلی بد اخلاق میشه

 

میتونی به پدربزرگ کمک کنی؟

 

خوب،آنا کوچولوی من چطوره؟

 

آنا رفته به اردوگاه اسب دوانی

اون عاشق پسری شده که 3 سال ازش بزرگتره و مدام در مورد
انقلاب جهانی باهاش صحبت میکنه

 

- اون پسره هم تو اردوگاه اسب دوانی هست؟
- آنا 14 سالشه

- و میتونه از خودش مراقبت کنه
- برات تو چای شکر بریزم؟

آره،لطفاً سه قاشق چایخوری

 

وای مادربزرگ،شما کلوچه درست کردین ولی من
...تو فکر رژیم گرفتن بودم

مهمل نگو

 

خوب،بعد از تموم شدن دوره ی اردوگاه اسب دوانی
آنا با یکی از دوستان میمونه

 

و تا آغاز مدارس به خونه نمیاد

 

- و خونه جدید کی حاضر میشه؟
- در ماه آگوست،البته امیدوارم

 

معمار اینجوری قول داده
اما حساب کتاب نداره

 

- و تو تمام تابستون رو در بیمارستان کار میکنی؟
- آره

 

این یعنی اینکه هیچ وقتی واسه استراحت نداری؟

 

من و اریک در مورد رفتن به ایتالیا در اکتبر فکرهایی داریم
ولی باید ببینیم چی میشه

- چجور جایگزینی صورت میگیره؟
- قراره به عنوان یه داروساز ارشد فعالیت کنم

 

- امیدوارم حقوق خوبی دریافت کنی
- ممنون مادربزرگ،من حقوق خیلی خوبی میگیرم

سر کار بهت خوش میگذره؟

 

من هرجا باشم بهم خوش میگذره

 

- چطوره؟
- در مورد من؟عالیه

 

- مشکلی بین تو و اریک وجود داره؟
- نه،به هیچ وجه

 

- خوب،معلومه یه چیزی هست
- من فقط یه ذره خسته ام

 

هنوز از آنفولانزایی که تو بهار گرفتم
خوب نشدم،باید ویتامین ها رو بخورم

 

بریم و به پدربزرگ شب بخیر بگیم

 

پدربزرگ عاشق نگاه کردن به این عکس های قدیمیه

 

اون برای ساعت ها به اونها چشم میدوزه

 

به گمونم تابستون سال 1948 باشه

 

دقیقاً همینطوره،به خاطر اینکه گرتا تو این عکس حامله است

و رنگنر در ماه سپتامبر به دنیا اومد

 

خیلی از ماها اونجا بودیم

 

و اون قایق لعنتی که هر وقت لازمش داشتیم،شکسته بود

 

چقدر من از اون قایق متنفر بودم

 

- تو دختر کوچولوی بابایی بودی
- دلایلی واسش وجود داشت

 

شب بخیر،خوب بخوابی

 

زیاد به اون عکس ها خیره نشو
وگرنه چشمات درد میگیرن

 

بیست سال پیش من به بیرحمی وصف ناپذیری در اعمالمون پی بردم

و بحران روانکاوی به تمام معنا
فکر نکنم بتونیم شخصی رو درمان کنیم

با وجود تلاش های ما یک یا دو نفر درمان خواهند شد

 

فکر کنم باید برای یه مدتی از ماریا مراقبت کنی
البته اگه مسئله ای نیست

تو رئیسی
حداقل در حال حاضر

 

من دارم میرم،با وزیر داخله قرار ناهار دارم

یک نوروتیک معمولی تغییر ناپذیر
(بر میگرده به وزیر داخله)

 

خداحافظ

و زمانی که به دستش آوردی ماریا رو به من می سپاری
در بهترین وضعیت که میشه قبل از بازگشت ارنمن از استرالیا

 

اون فهمیده که این کارخونه جاییه واسه پول درآرودن
و خوشش میاد آدم های احمق رو سر کار بذارن

 

به همین دلیل هست که سیاستمدارها خیلی دوسش دارن
و اجازه میدن دور دنیا سفر کنه در حالی که مفاهیم انجیل رو در دنیا گسترش میده

 

در هر صورت،به مهمونی همسر من میای؟

 

- میای؟
- نه،اون داره معشوق جدیدش رو رو میکنه

 

آقای اس تی رمبرگ جوان

- اون بازیگره؟
- خودشه

 

اون دقیقاً 26 سال از زن من جوونتره
واقعاً احساسات آم رو درگیر میکنه

 

- منظور همینه،کنایه نمیزنم
- ...مگه اس تی رمبرگ

آره،ولی الیزابت دوستای اون رو هم دوست داره
الیزابت مثل یه مادر واسه اونهاست

 

فکر کنم بهتره برم

 

به الیزابت بگو چیزی که برای آقای اس تی رمبرگ جوان
پیش بینی میکنم زیاد چیزی خوبی نیست و اینکه با وجود

همه این چیزها،دوستش دارم

 

!جنی عزیز
شما تازه رسیدی؟

- فکر میکردم ساعت 5 شروع بشه
- نه،ساعت 2 شروع شد

تقریباً همه رفتن دیگه

 

بیا داخل،خیلی خوشحالم که میبینمت

 

چه لباس زیبایی داری
بذار ببینم...واقعاً تحسین برانگیزه

 

خیلی خوشگلی
واقعاً اینجوری به نظر میرسی

 

چقدر خوشحالم که میبینمت
بیا تو

 

شوهرت کجاست؟
اوه،درسته.اون آمریکاست

 

این مایکله

 

راستشو بخوای من عاشقشم

 

اون خیلی با من مهربونه

 

و این هم بهترین دوستش،لادویگ هست

 

ما داریم به باهاما میریم
هر سه نفرمون

و این هم تومز هست،مطمئنم دورادور باهاش آشنایی داری

اون به کشورهای در حال توسعه سفر میکنه
و نحوه ی استفاده از وسایل ضد بارداری رو به دختران جوان آموزش میده

 

اون جذاب ترین دکتر دنیا است
...اگه مشکلات قلبی داری

...متوجه هستی که چی میگم

 

...و این

 

این کیه؟
مایکل،تو میدونی این کیه؟

 

مزاحمش نشیم،داره چرت میزنه
البته مستحق این استراحت هم هست

 

بعد از تعری کردن همه اون ماجرا
...وای،چه

سخنرانی بود...
این هم دوتا دختر گوگوری مگوری

و با استعداد
اونها یه رستوران نقلی تو همین گوشه کنارها باز کردن

فکر میکنم بهتره به پسرها توت فرنگی تعارف کنیم

به نظرت با اون لباس های بدن نما
بینظیر نیستن؟

 

...خودمون رو تو اون لباس ها تصور کن

 

فکرشو بکن

 

حالا خوشحالی؟

 

من فقط این رو به تو میگم
چون این تویی که میفهمی

 

- معلومه مشکلاتی وجود دارن
- راست میگی؟

 

- !به سلامتی
- به سلامتی

 

مایکل موجود پیچیده ایه،بعضی اوقات
واقعاً ازش میترسم

 

و لادویگ هم آدم بد ذاتیه

 

ولی در کل میشه گفت که
من تا حدودی خوشحالم

 

حالت خوبه الیزابت؟

 

ممنونم

 

از صمیم قلب تشکر میکنم،نه فقط به خاطر مایکل

 

بلکه به خاطر اینکه صحیح و سالمم

 

و به خاطر اینکه میدونم این احساسات منه
...هیچ فاصله ای وجود نداره بین

 

جدی نگیر،دارم مهمل می بافم

 

واقعاً بهت حسودیم میشه

باید بریم
ما داریم به حمه شهر میریم

متاسفم که مجبوری الان بری ولی ممنون به خاطر اومدنت

اوه،عالی بود

 

- چطوری؟
- خوبم،تو چطوری؟

 

همیشه سرحال

 

- حالا در مورد چی صحبت کنیم؟
- ...ما یه

 

متاسفم

 

-موضوع عالی داریم...
- واقعاً؟

- یه بیمار که از قضا خواهر ناتنی منه
- اوه،ماریا

 

زدی تو خال

 

زیاد مناسب نیست در مورد یه بیمار تو این محیط صحبت کنیم

- لزومی نداره
- منظورت چطوریه؟

 

میتونیم شام رو با هم باشیم

 

یه رستوران بزرگ غذاهای دریایی همین نزدیکی ها هست

 

- ...من
- البته.میتونیم به یه زمان دیگه موکولش کنیم

من تا پایان ماه آگوست در شهرم

 

نمیخوای بریم رستوران؟
فقط میخوام یه تماس بگیرم

 

اگه حرفت سر جاش باشه،حتماً

 

سلام مارتین،خدا رو شکر تونستم پیدات کنم
من نمیتونم امشب ببینمت

 

چی؟آره،یه مریض

 

تا حالا کسی از تو با نمک تر رو ندیدم
خیلی ابلهی

 

هیچ نشونه ای از حساد بین ما وجود نداره

 

خداحافظ

 

یا خدا

 

اجازه میدی؟یا به انگیزه ات برای فرار چسبیدی؟

 

- اونها یه غذای دریایی عالی رو سرو میکنن
- من خیلی گشنمه

 

پس بیا یه چیزی بخوریم و ببینیم بعدش چی میشه؟
موافقی؟

 

خونه داره خراب میشه

 

بعضی وقت ها به داشتن یه چیزی امروزی تر فکر میکنم

 

وقتی یه زن تو خونه بود،باغ خیلی قشنگ بود
...ولی الان دیگه

 

- چی دوست داری بنوشی؟
- ممنون

 

- چطوری؟
- چطوری؟

- باید بگم مثل همیشه،من خوبم
- تبریک میگم

 

- قهوه
- شاید بعداً،بازی میکنی؟

 

- نه،زنم بازی میکرد
- اون مرده؟

 

- ما چند سال پیش از هم جدا شدیم
- مثل مابقی چیزها موفق آمیز بود؟

طلاق بهترین و موفق ترین کاری بود که انجام دادیم

 

- تصور کن،همسرم برای سه ماهه که رفته
- میدونم،موقع شام بهش اشاره کردی

 

- جداً دلم واسش تنگ میشه
- حتماً همینطوره

 

من واسه خودم یه معشوق دارم که نصف اونم خوب نیست
میتونی درک کنی؟

یه جورایی
دیگه چه درمانی واسه اضطراب خودت داری؟

 

پاییز امسال به یه خونه جدید نقل مکان میکنیم

- چه خوب
- حوصله ات سر رفته؟

 

نه به هیچ وجه،فقط تعجب میکنم اگه سینه هات
زیادی خوشگل نباشن

 

برای اینکه کنجکاویت فروکش کنه،میتونم بگم
که خیلی هم قشنگن

- مجبوری با توضیح کنجکاوی ام رو از بین ببری
- منظورم رو بد متوجه شدی،ولی ایرادی نداره

- سیگار؟
- سیگاری نیستم

چه عاقلانه

 

در هر حال،من دارم میرم خونه
میشه یه تاکسی برام بگیری؟

یه لحظه صبر کن

 

- خیلی خسته ام
- فقط برای یه دقیقه گوش کن

 

حرفتو بزن

 

نمیتونیم با هم دوست باشیم؟
این قدر با تمسخر نگاه نکن،جدی میگم

 

گوش میکنی؟

 

حتماً

 

فقط میخوام بدونم که چطوری مارو در حال
رفتن از اینجا تا تختت تصور کردی؟

 

چطور با مسئله ی زشتی درآرودن لباس هات
کنار میای؟

 

چه تکنیک های جالبی رو برای راضی کردن من و خودت استفاده میکنی

 

هر چی تو بگی در دستور کار من قرار میگیره

 

چه قدر به من اجازه میدی خودسرانه عمل کنم

 

- خیلی با نمکی
- خیلی بدی،من کاملاً جدی حرف میزنم

 

همینطور میخوام بدونم که چطور در مورد پایان
سکس خیالبافی کردی

 

از روی دلسوزی و بی سر و صدا؟

 

یه سیگار که در سپیده س صبح روشنه؟

 

یه مکالمه متشنج در مورد دفعه بعد
و مبادله کردن شماره تلفن هامون

 

- حداقل میتونم تا خونه برسونمت
- مه،ممنون.تاکسی میگیرم

 

لطفاً یه تاکسی برای اسدرهامنسون،خیابان نهم

 

ممنون

 

خیلی خوب،خداحافظ جنی

ممنون به خاطر بعدازظهر به یاد موندنی
امیدوارم باز هم همدیگه رو ببینیم

 

- شاید رفتیم به سینما
- یا یه کنسرت

 

خیلی خوب میشه

 

- بهت زنگ میزنم
- شایدم من بهت زنگ زدم

 

- منو غافلگیر میکنی
- شاید فقط به خاطر همین بهت زنگ زدم

 

- خیلی روشنه
- ساعت تقریباً 2 هست

 

- دوباره داری این ور و اون ور میری؟
- ساعت

 

- دیشب تنظیمش کردیم
- متوقف میشه

 

- نه،نمیشه
- داره عقب میفته

این هم مثل تمام ساعت های دیگه است

ولی اگه همینجور بهش ور بری آخرش داغون میشه

 

من تو رو سرای سالمندان نمیزارم

 

این چیزیه که تو فکر میکنی،میشنوی چی میگم؟

 

پیری آزاردهنده است

 

هی،هی من همیشه با تو ام
من همیشه کنارتم

 

- این قدر عصبی نباش
- متاسفم

 

بیا و روی تخت من دراز بکش

 

بعدش بهتر خوابت میبره و احساس آرامش میکنی

 

من خر و پف میکنم

 

من به اندازه کافی خوابیدم

 

بیا دیگه

 

اینجوری جفتمون راحتیم

 

- دمپایی هام کجاست؟
- کدوم دمپایی ها؟

- اون یکی های دیگه
- اونها تو کمدن

 

- نه،اونجا رو نگاه کردم
- چرا عزیزم،خودم اونجا گذاشتمشون

هیچی پیدا نمیکنی

 

- این قدر یکدنده بازی در نیار،اونها اونجا نیستن
- من میدونم که اونها اونجان

 

کیه؟

 

داری به کی زنگ میزنی؟

باید ماریا رو به بیمارستان ببرم

- عجله داری؟
- اون بیهوشه

مطمئنی ما چیز خورش کردیم؟

- در هر صورت باید بره بیمارستان
- یه دقیقه صبر کن

 

احتیاجی به آمبولانس نیست

 

نترس،کاری نمیکنم

 

یه پیشنهاد دارم: تو سریعاً از اینجا خارج شو
من هم ماریا رو با خودم میبرم

 

- گوش کن
- تمایلی ندارم

:چه بخوای،چه نخوای باید بدونی که وضعیت اینجوریه

 

ماریا دیروز به ما زنگ زد و میخواست بره بیرون
خوب ما هم اون رو با خودمون بردیم

شب حالش بد شد و شروع کرد به داد زدن اسم تو
ما هم باید اون رو پیش تو میاوردیم

پس دنبال اسمت تو دفترچه تلفن گشتیم و بعدشم اون رو آوردیم اینجا

هیچکی در رو باز نکرد،پس مجبور شدیم
از راه پنجره ی زیر زمین بیایم داخل

وقتی دیدیم هیچکسی نیست زنگ زدیم بیمارستان و

شماره ی فعلی ات رو گرفتیم

 

اون خیلی شراب نوشیده

 

یکی باید پول این کثافت کاری رو بده
میدونستی؟

 

به آمبولانس لعنتی زنگ بزن

 

دکتر آیساکسون هستم،کلینیک روانپزشکی

یه آمبولانس بفرستین به دناوین،خیابون سی و پنجم
بله،الساعه

 

- بیا این بعدازظهر رو زیاد صحبت نکنیم
- این کاملاً بستگی به تو داره

 

- متوجه نیستی
- نه،نه واقعاً

 

لحظات مشخصی تو زندگی هست که
فقط باید ازشون عبور کنی

 

- خوب؟
- ساعت های معین،دقایق مشخص

 

- این لحظه از اون لحظه هاست؟
- شاید

 

- به هر حال،خیلی ممنونم که کنارم هستی
- تو به یه نوشیدنی احتیاج داری

 

- دفعه ی آخرمون خیلی مضحک بود،اینطور فکر نمیکنی؟
- من هرگز فکر نمیکنم که مضحک بود

 

- قرص خواب آور داری؟
- البته،یکی میخوای؟

 

بیشتر از همه میخوام که دو برابر از اون
قرص های خوب آور بهم بدی

 

- شاید بتونم خیلی بهتر بخوابم
- و بعدش؟

 

و بعدش دوست دارم تو تخت تو بخوابم
بدون عشق بازی

 

اگه میخوای دستم رو بگیر

 

میتونی این کار رو بکنی؟

 

اگه قرص خواب میخوری دیگه نوشیدنی نخور

 

نیم میلی گرم والیوم و 2 تا قرص ماگدون
(ماگدون: اسم تجاری قرص نیترازپام که برای درمان بیخوابی استفاده میشود)
ترکیب خوبیه

من شخصاً بدون عوارض ثانویه مصرفش میکنم

صبح قهوه ی غلیظ بخور

 

- کی میخوای از خواب بلند شی؟
- قبل از ساعت 7

 

باید ساعت 8:30 تو بیمارستان باشم

 

- بیا
- ...تومز

 

اگه چیزها رو مجبور کنی به روال عادی پیش برن
همینطور میشه،اینطور فکر نمیکنی؟

 

برا من که جواب میده

 

یه اتفاق خیلی عجیب برام افتاد

 

وقتی دیروز اومدم تا ماریا رو با خودم ببرم

 

دوتا مرد تو خونه بودن
یکیشون میخواست به زور بهم تجاوز کنه

 

اولش ترس ورم داشت،ولی بعدش فهمیدم که
احمقانه است

 

...بعدش

 

بعدش چی؟

 

اون صورتش رو به سینه هام می مالید

 

صورتش سرخ شده بود و
سعی کرد به من نزدیکی کنه

 

و یکدفعه،من هم با تمام وجود ازش خواستم که این کار رو بکنه

 

خیلی غیر عادیه؟

 

نه.عجیب اینجاست که حتی اگه من هم میخواستم
با من همچین کاری بکنه،اون نمیتونست

 

...همه چی نامفهوم

 

و مبهم بود

 

متاسفم

 

...نمیدونم

 

بگیر بشین

 

...امتحان کن

 

- متوجه نمیشم
- آروم نفس بکش،یه نفس عمیق

 

خودشه،همینه

 

من نمیخوام

 

من میخوام برم خونه،برام یه تاکسی میگیری؟
نمیخوام تا خونه من رو برسونی

 

همینه،خودشه

 

باید به دکتر زنگ بزنم؟

 

...دکترها همین حالا هم اینجا هستند

 

من فقط خسته ام
میخوام برم خونه

 

من هیچ مشکلی ندارم
من میخوام برم خونه و برم تو تختخواب

 

چطوری؟

 

بهترم

 

هرچی میخوای بگو.من
تو رو میرسونمت خونه

 

- متاسفم که این قدر احمق بازی در در میارم
- بهتره استراحت کنی

فردا حالم خوب میشه
بعدش برای

دو روز آزادم

 

دفعه بعد فقط در مورد تو صحبت میکنیم

 

کل دیروز رو خواب بودی

 

- کم کم نگران شدم
- امروز چه روزیه؟

امروز شنبه است و الان ساعت 9:00 صبح هست
...به بیمارستان زنگ زدم و بهشون گفتم

 

- که تو مریض بودی
- خدایا،یه روز کامل رو خواب بودم

 

یکم صبحونه واست تهیه دیدم

 

ممنونم

 

باید یکم قهوه و یه ساندویچ بخوری

 

متاسفانه نمیتونم باهات تو خونه بمونم
من و پدربزرگ رو به اگرمنز دعوت کردن

نمیتونم کنسلش کنم

...پدربزرگ از اینکه برای یه چند روزی به

- ...حومه شهر میره خیلی خوشحاله
- من میتونم از خودم مراقبت کنم

 

مطمئنی؟

 

...باید یکشنبه باشه

 

باید بلند شم و یه چیزی بخورم

 

احساس عجیبیه

 

لااقل دلشوره از بین رفته

 

آسیاب به نوبت

 

یه لقمه غذا

 

پیاده روی

 

...یه کتاب

 

شاید یه فیلم

 

سلام تومز،منم جنی

 

میخواستم برای دفعه ی آخری ازت عذرخواهی کنم

 

عالیه

 

فکر کردم میتونی من رو به دیدن یه فیلم ببری
چی فکر میکنی؟

 

دانلود فیلم های کلاسیک در
IMDB-TOP

 

...نمیترسم

 

نه حساس تنهایی میکنم

 

نه حتی ناراحتم

 

احساس خیلی خوبی دارم

 

- این افراد کی اند؟
- بی خیال

 

کنارم بشین تا شروع کنیم به خوندن

 

...در قلعه ای،یک پیر زن خبیث"

 

و یک پیرمرد خبیث تر زندگی میکردند...

 

"...پیش از آنکه ارباب قلعه عازم جنگ بشود

چه اتفاقی داره میوفته؟

 

...آنها عهد بستند تا انجام دهند"

 

- چرا من این قدر ترسیده ام؟
- "...هنگامی که شوالیه رفت"

- ...نفس کشیدن خیلی سخت شده
- مادربزرگ

 

چرا اینجا اینقدر بوی بدی میده؟
و اینقدر گرمه؟

 

- به سختی میشه نفس کشید
- آروم باش

 

هوای اینجا کاملاً خوبه و هیچ بوی بدی هم نیست

 

سالخورده ها بوی بدی میدن

 

پدربزرگ و مادربزرگ بوی بدی میدن

 

سالخورده ها همیشه نفرت انگیزند
اونها همیشه بوی بدی میدن

 

اونها هوا رو واسه نفس کشیدن خراب میکنن

 

از این کار مادر بزرگ که میاد و دستش رو رو شونه ام
میذاره و ازم میخواد که ببوسمش متنفرم

 

- وقتی میخونی ترسم ورم میداره
- ساکت باش

 

ساکت

 

بهت نصیحت میکنم که در رو باز نکنی

 

- تو فقط سعی داری من رو بترسونی
- خودت رو جمع و جور کن.من بهت هشدار دادم

 

- اگه من در رو باز کنم،از خواب بیدار میشم
- تو نمیتونی بیدار شی

 

- ...اگه به سختی سعی کنم
- ادامه بده

 

یه چیزی هست که ناگهان به یاد آوردم
تلاش من واسه خودکشی ناموفق بود

 

- نه کاملاً
- منظورت چیه؟

 

آسیب به مغز در اثر کمبود اکسیژن
تا حالا در مورد این مدل مرگ شنیدی؟

 

- شارفتمندانه هست؟
- آره،جنی عزیز

 

شک نکن که شرافتمندانه هست

 

- قراره من همیشه اینجوری زندگی کنم؟
- آروم باش

 

تو بیمارستان زنده نگه میدارنت
هوشیار یا بیهوش

 

- تا کی؟
- احتمالاً تا وقتی که بمیری

 

و این قضیه زیاد طول میکشه؟

چه میدونم؟
ثانیه ها،دقیقه ها،شاید هم سال ها

 

- نباید اینجوری باشه
- چرا جنی،باید همینجوری باشه

 

- باز کردن این در هیچ تفاوتی ایجاد نمیکنه
- استدلالت حرف نداره

 

- میدونی اونجا چیه؟
- چطور ممکنه بدونم؟

 

پس چرا بهم هشدار میدی؟

به خاطر ترس هایی که باهاشون آشنایی سپاسگذار میشی

ترس های ناشناخته مخوف ترن

 

- در هر صورت من این در رو باز میکنم
- باشه،مختاری

 

- داری میری؟
- جنی عزیز

 

من نمیخوام درگیر مشکلاتی بیشتر از چیزی که الان دارم بشم
...اگه عذرم رو بپذیری که

 

نرو

 

من دارم رویای تو رو ترک میکنم و به رویای خودم میرم
سعی نکن مجبورم کنی اینجا بمونم

 

نرو

 

...به تنهایی

 

...مادربزرگ

 

اگه فقط میتونستم از خواب بلند شم

 

- سردته؟
- آره

 

- شالگردن من رو بگیر
- ممنونم

 

- دیگه از چیزی نمیترسی؟
- اینجوری فکر نمیکنم

 

من نمیخوام...نمیخوام

 

تنهام بذارین

 

پاهام رو حس نمیکنم

 

میشه یکی اونها رو ببره اونا گوشه و
بذارتشون اون عقب؟

 

...سلام

 

...اینجایی؟

 

گفتی با هم میریم فیلم ببینیم
یادت هست؟

 

بعدش ساکت شدی و گوشی رو قطع کردی

من نمیدونستم به چی فکر کنم
عجیب به نظر میرسید

 

بعدش دوباره زنگ زدم و هیچکسی جواب نداد
فکر کردم دزدیدنت یا یه چیزی تو این مایه ها

 

من واقعاً نمیدونستم به چی فکر کنم
احساس خیلی ناخوشایندی بود

 

آب؟

 

بله لطفاً

 

بفرمایید

 

مواظب باش

 

سپاسگذارم

 

بالاخره اینقدر نگران شدم که
اومدم اینجا و زنگ در خونه ات رو زدم

از دربان خواستم تا در رو باز کنه

 

من داره خوابم میبره

 

- بیمارهات برای ساعت ها منتظر بودن
- اینجا؟

 

آره،بر اساس قرارداد جدید
یادت نمیاد؟

 

اوه،درسته.چه ناجور

 

کمکم کن،اونها تو سرم یه شکاف ایجا کردن
اونها رو من آزمایش کردن

 

اما وقتی کارشون تموم شد،ترس هر روزه رو فراموش کردن

 

ماه بعد برگرد

 

داروها رو فراموش نکنی

 

آنا،داری اینجا چه کار میکنی؟
از من نترس

 

بوی خیلی بدیه

 

من عرق کردم و کثیفم

 

- شوهرت اینجاست
- ...الان نه

 

تو استعدا خاصی داری که با سوپرایز بیای

 

همین الان از هواپیما پیاده شدم

 

- باید ترسناک باشه
- نه،اصلاً

 

- میشینی؟
- البته

 

- بوی خیلی بدی حس میکنم
- خواهش میکنم

 

بهتر نیست فردا برگردی؟
بعد از اینکه خودمون رو جمع و جور کردیم

 

...حتماً،ولی

 

باید فردا دوباره با پروزا برگردم.خیلی ناجوره
...من دارم مدیر میشم

بدبخت

 

برای من احساس تاسف نکن

 

عجب گندکاری ایه

 

من خیلی متعجب شدم

 

...من تا حالا اصلاً

 

- اصلاً اینقدر...نبودم
- متاسف

 

- چرا این کار رو کردی؟
- منو ببخش

 

...منو ببخش

 

میدونم که سزاوار سرزنش زیادی هستم

 

اما نمیدونم شامل چه چیزهایی میشه
...من سعی کردم که فکر کنم از طریق این

 

یه وقت دیگه

 

- حالا میتونی استراحت کنی؟
- بله،میتونم.نگران نباش

 

میخوای به مادربزرگ چی بگم؟

- ...اگه پرسید
- میتونی حقیقت رو بگی

 

و آنا؟

 

میخوام باهاش حرف بزنم.نمیتونی
...الان که در اردوگاهه باهاش تماس بگیری

- و بپرسی چطوره؟...
- چرا که نه

 

پس خداحافظ

 

قراره با هم در ارتباط باشیم

 

مواظب باش

 

مامان،کجایی؟

 

بابا،من اومدم خونه

 

چرا قایم میشین؟

 

بیاین بیرون
دارین من رو میترسونین

 

مامان،منم

 

بابا،منم

 

من رو یادتون هست؟

 

بابا،خیلی دوستت دارم
تو با من خیلی مهربون بودی

 

خیلی عجیب بود که یهو ناپدید شدی

 

وقتی مرده بودی دیدمت
تو مرده شور خونه بودی

 

مامان خوبم،این قدر نترس
همه چه مرتبه

 

من دیگه 9 سالم نیست.من
بزرگ شدم و داروی خواب آور مصرف میکنم

 

اما ظاهراً موفق نشدم

 

بابا؟مامان؟شما نمیتونید جلوی اینکه همیشه
می ترسیدین رو بگیرین

 

مامان،مامان کوچولوی خوبم

 

همه چی به زودی واقعی و درست و روشن میشه

 

بابا،تو خیلی عاشق بغل کردن و مهربونی کردن بودی
...خیلی ناراحت و عصبی بودی

 

بعدش ما بدون اینکه منظوری داشته باشیم به همدیگه آسیب رسوندیم

 

تمام زندگی،تمام روزها،تمام کلمات و
تمام چیزهای خرد وکوچک

 

بابا؟مامان؟

 

ما اوقات خوبی هم با هم داشتیم،نه؟
...من فقط یه بچه بودم،نمیفهمیدم

 

اما هنوز،هنوز شما در رو میبندین و
من اونجا وایسادم در حالی که تو آتیش گناهانم سوختم

 

من همیشه اونجا در حالی که خطاکار و گناهکارم ایستادم

 

!مامان!بابا

 

برو و هیچ وقت برنگرد

 

ازت متنفرم،ازت خیلی متنفرم
...و نمیخوام هیچ وقت

چشم ها و حالت وحشتناکت رو ببینم...

 

...تومز

 

- چرا از من مراقبت میکنی؟
- دلایل خودم رو دارم

 

- در هر صورت،من دکتر تو هستم
- من این رو نمیدونستم

- ولی حالا میدونی
- تو اون فلاسک قهوه هست؟

- آره
- میتونم یکمی بخورم؟

نه،فکر کنم حالت تهوع بهت دست بده

 

- ولی میتونی لیموناد بخوری
- نه،ممنون

 

بهتره بخوری

 

- چطوری میتونی کارت رو سر و سامون بدی؟
-من تو تعطیلاتم

 

بهتر از مراقبت کردن از کسی که اقدام به خودکشی کرده
کار بهتری پیدا نکردی که تو تعطیلات انجام بدی؟

 

- نه
- یه داستان واسم تعریف کن

 

وقتی 9 سالم بود،یاد گرفتم بادگلو بزنم
داداش بزرگم بهم یاد داد

 

موقع شام به نظرم وقت مناسبی اومد تا
مهارتهایی رو که یاد گرفته بودم رو واسه خانواده رو کنم

بین وعده ی اصلی و دسر

یه موقعیتی پیدا شد
ولی موفق آمیز نبود

 

خیلی عصبی بودم،جوری که همزمان با
اون کار به خودم گوزیدم

 

- چه ناراحت کننده
- اومدم یه حرکتی بکنم،ولی از پشت افتادم

 

از خوردن شیرینی سیب و فرنی منع شدم و
مجبور شدم از پای میز بلند شم و برم

 

- تربیت من کوته فکرانه بود
- بیشتر بهم بگو،یه چیز خوب

 

- نمیدونم چی بگم
- هر چی

 

...شاید یه کتاب خونده ای و یا یه فرد جالب رو ملاقات کرده ای

.یا یه فیلمی دیده ای یا سفری بوده ای

 

- راستشو بخوای یه ساله واسه من اتفاق خاصی نیفتاده
- پس چی شده؟

 

- من رو گذاشتن و رفتن
- درسته،تو طلاق گرفتی

 

هیچ زنی تو عکس نبود
دوستم من رو ول کرد و رفت

 

خیلی دوستش داشتم

 

نه،این درست نیست.در حقیقت عاشقش بودم

 

ما برای پنج سال با همدیگه زندگی کردیم

 

تو اون رو تو اون مهمونی احمقانه ی
زن دکتر وانکل ملاقاتش کردی

 

فکر کنم بدونی منظورم کیه

- بازیگره،استرمبرگ؟
- درسته

 

- حالا ما فقط با هم دوستیم
- چرا از هم جدا شدین؟

 

تو تجارت ما بدقولی غوغا میکنه و
رقابت وحشتناکی وجود داره

 

زن وانکل پیشنهادات بهتری داد

اون زنه دوستای جدیدش رو پذیرفت و
قبول کرد که ازشون حمایت کنه

 

- همینطور که میدونی اون زن پولداریه
- رفیقت عاشقت نبود؟

فکر میکنم بود

 

ولی اون خوشتیپ،با استعداد و یکمی فاسد بود و
حدس میزنم که به چیز متفاوتی احتیاج داشت

 

من با احساسات و حسادتم موجب رنج و اذیتت شدم

 

میخوای واسه یه مدتی بخوابی؟

 

- ساعت چنده؟
- 01:30،تقریباً دم دمای صبحه

 

مامان،بابا،کمک

 

وقتی جوون بودم میدونستم که
مرگ من رو ترسونده

 

همیشه حاضر بود
من رو احاطه کرده بود

 

سگم رو ماشین زیر گرفت.تقریباً
بدترین اتفاقی بود که افتاد

 

مامان و بابام تو یه سانحه ی رانندگی مردن
خوب،فکر کنم بهت گفته بودم

 

پسر عموم وقتی 14 سالم بود در اثر فلج اطفال
درگذشت

 

ما سر میز شام یکشنبه داشتیم همدیگه رو میبوسیدیم

 

جمعه ی بعدی،اون مرده بود

 

از تو همیشه به عنوان معجزه ای از سلامت روانی یاد میشه

 

قبل از ازدواج،واسه یه مدت طولانی با
یه هنرمند دیوونه زندگی میکردم

 

:وقتی یه بار خیلی ناراحت شد،گفت

 

"تو اینقدر سرد مزاجی(از نظر جنسی)که من بهت علاقه مند شدم"

 

من گفتم:"من فقط به تو تمایلی ندارم،وگرنه
"هرکس دیگه ای میتونه من رو تحریک کنه

 

خیلی وقت پیش نمیشه که تو یه مهمونی بودم

 

اونجا یه نفر یه شعر در مورد مرگ وعشق رو با صدای بلند خوند

 

اینکه چطور این دو غرق در یکدیگرند و همدیگه رو احاطه کردن

 

یادمه اون شعر رو مسخره میکردم

 

- خیلی بچگانه است،فکر نمیکنی؟
- شاید

 

بابا خیلی مهربون بود
اون یه الکلی بود

 

اون همیشه من رو بغل میکرد
اوقات خیلی خوبی داشتیم

 

مامان از کنارمون رد شد و گفت:"این لوس بازی ها دیگه بسه"و
:مامان بزرگ هم گفت

 

"پدرت ممکنه خوب باشه،ولی اون
"یه الکلی مفت خور تنبله

 

مامان هم با مامان بزرگ موافق بود و اونها
بابا رو خوار و ذلیل کردن.من رو هم با خودشون همراه کردن

 

خیلی راحت.یه دفه وقتی بابا من رو بغل کرد و
بوسید احساس شرمندگی کردم

 

من به اینکه مادربزرگ رو از خودم راضی کنم خیلی اهمیت میدادم

 

بعدشم من خودم بچه دار شدم
آنا عجیب جیغ میکشید

 

با جیغ کشیدن بقیه ی بچه ها تفاوت داشن
اون به خاطر عصبانیت یا گرسنه بودن

 

جیغ نمیکشید.بلکه بیشتر شبیه گریه ی واقعی بود

 

خیلی دلخراش بود.بعضی وقت ها
میخواستم به خاطر این کارش بزنمش

 

و بعضی وقت ها هم مهربونیم گُل میکرد
اما همیشه همون روند همیشگی رو میرفتم

 

ترسی عجیب وغریب و خودخواهانه
اینکه فرد باید خودش رو فراموش نکنه

 

و به همین خاطر خوشحالی کم کم رنگ باخت

 

اولین باری که شنیدم مامان گریه میکرد رو به خاطر دارم

من تو اتاق خواب بودم و میشنیدم که
مامان و مامان بزرگ داشتن با هم حرف میزدن

...مامان بزرگ صدای عجیب و آهسته ای داشت

 

و یکدفه مامان جیغ کشید.من
!نفهمیدم به خاطر چی بود

 

من بدجور ترسیده بودم،بیشتر
به خاطر صدای غیرعادی مادربزرگ

 

من رفتم به اتاق نشیمن و مامان رو دیدم که
کنار پینجره روی صندلی نشسته

 

و مادربزرگ هم وسط اتاق وایساده بود
وقتی من وارد شدم،مادربزرگ برگشت رو به من

و به من خیره شد.اون هم صورت
مادربزرگ بود،هم نبود

 

اون مانند سگی که آماده گاز گرفتن باشه به من نگاه کرد. من
به طرف اتاق خواب دویدم

و دعا کردم که صورت مادربزرگ مثل همیشه بشه

و مامان هم گریه نکنه
...این خیلی وحشتناکه که

 

چهره ها طوری تغییر پیدا کنن که نتونی به یاد بیاریشون...

 

نمیتونم در این باره حرف بزنم

 

تمایلی ندارم

 

خلاصم کن
دیگه نمیتونم تحمل کنم

 

احساس ناخوشی میکنم

 

من نمیتونم اینجوری به زندگی کردن ادامه بدم

 

آروم باش

 

نمیتونی این لباس رو امروز بپوشی
این لباس یکشنبه های تویه

 

نمیتونی از پسش بربیای
بزار کمکت کنم

 

هر چی تو بشقابته رو بخور

 

لبات رو ماتیک میزنی؟
تو این خونه این کارها مورد پسند نیست

 

دوباره دیر کردی.اصلاً میتونی یاد بگیری
که وقت شناس باشی؟

تو تنبل و فاسدی،اگه رفتارت رو درست نکنی
به مدرسه شبانه روزی میفرستیمت

اونجا یاد میگیری که از قوانین متابعت کنی

 

از مردم با نجابت این کارها رو یاد میگیری
مردمی که سعی کردن تا

زندگیشون رو بر اساس نظم و انظباط بنا کنن
اگه قصدت اینه که با من و پدربزرگ

زندگی کنی،باید اخلاق و رفتارت رو تغییر بدی

 

باید حق شناس باشی.میتونی واسه یه بار
هم که شده تو زندگیت کمی حق شناسی نشون بدی؟

 

من رو نزن
نزن تو صورتم

 

بهت یاد میدم که مثل آدم رفتار کنی
گریه نکن

از اون اشک ها خوشم نمیاد

هرکار بخوام میکنم،نمیتونی به من امر و نهی کنی

 

ازت متنفرم ساحره ی لعنتی

 

فکر کنم بهترین کار اینه که تو بگی چیکار کنیم

 

میدونم که من رو دوست داری و صلاح من رو میخوای

میدونم باید کاری رو انجام بدم که تو میگی

 

چرا همیشه باید وجدان درد داشته باشم

 

ازت میخوام من رو ببخشی
من رو ببخش

 

میدونم اشتباه کردم
من همیشه اشتباه میکنم

 

دختر کوچولوی مادربزرگ

 

میتونیم در هر موردی صحبت کنیم

 

از نظر مادربزرگ هیچ چی اشکال نداره

 

اگه مجبور باشم تو اون کمد بشینم،میمیرم

 

اگه مجبور نباشم تو اون کمد بشینم
هرکاری که بخوای انجام میدم

 

خواهش میکنم مادربزرگ،خواهش میکنم

 

ازت میخوام من رو ببخشی.من اگه بخوام تو
اون کمد بشینم،میمیرم

 

چطور دلت میاد بچه ای رو که از تاریکی
میترسه تو کمد محبوس کنی؟

 

- غافلگیر کننده نیست؟
- چرا،هست

 

فکر میکنی از نظر احساسی واسه
زندگی کردن ناتوانم؟

 

،فکر میکنی ما گروهی از آدم ها بی احساسیم

آدم های بدبختی که دور خودشون میچرخن
و به همدیگه بد و بیراه میگن

با کلماتی که نمیفهمیم معنیشون چیه
و اینکار ما رو بیشتر میترسونه؟

 

نمیدونم

 

- برای ما که اعتقادی نداریم یه نیایشی وجود داره
- منظورت چیه؟

 

- بعضی وقت ها آهسته با خودم میگمش
- میتونی به من بگی؟

 

امیدوارم یکی یا یه چیزی یه تکونی به من بده

شاید بتونم واقعی بشم

 

بارها و بارها تکرار میکنم
شاید بالاخره واقعی بشم

 

منظورت از "واقعی" چیه؟

 

برای اینکه صدای انسانی رو بشنوی و باور کنی که
این صدا از انسانی شبیه خودت میاد

 

باید لب ها رو لمس کنی و در همون زمان هم بفهمی
که اینها لب های اونن

 

- متاسفم که وسط حرفت میپرم
- الان نیمه شبه

- نیمه شب؟
- ساعت من 04:05 دقیقه رو نشون میده

 

تو درمانگاه ساعت 08:05 دقیقه است

 

- اما امروز سه شنبه است؟
- درسته

 

دختر دکتر آیساکسون بیرونه
میخواد مادرش رو ببینه

 

میخوام باهاش صحبت کنم ولی نه اینجا
میتونیم تو اتاق ملاقات بشینیم؟

 

حتماً.هسر یه سرگرد پیر اونجا رو مثل خونه خودش
در نظر گرفته ولی الان واسه پیاده روی رفته

 

من باید یکم تمیز کاری کنم

 

فکر کنم بتونیم خانم آیساکسون رو،اگه خودش بخواد،امروز
راهی خونه کنیم

- نباید با دکتر وانکل تماس بگیریم؟
- لزومی نداره

 

.شاید بخوای یه صبحونه ای تو اتاق انتظار بخوری
دخترتون احتمالاً یه فنجون قهوه میخوره

 

متشکرم

 

میبینمت؟

خوب میشه ولی زمان میبره

- برای چی؟
- من دارم به جامائیکا میرم

 

- حرفی نزده بودی
- یادم رفت بهت بگم

 

- ...مجبور میشم از خودم مراقبت کنم
- من تنها کسیم که از خودم مراقبت میکنم

 

من هم میتونم باهات بیام

 

- نه،ممنون
- تو جامائیکا چیکار میکنین؟

 

شنیدم تو جامائیکا میتونی
بدون هیچ قید و شرطی زندگی کنی

 

- بر میگردی؟
- نمیتونم بهت قول بدم

 

- خداحافظ
- خداحافظ

 

...مراقب خودت باش

 

و آدم هایی که دوستت دارن

 

سلام مامان

 

بابا زنگ رد و گفت مریضی
به خاطر همین فکر کردم بیام به ملاقاتت

- اگرچه اون گفت که نباید بیام
- گفت واسه چی اینجام؟

 

اون گفت که حالت خوب نبوده و
با آمبولانس آوردنت بیمارستان

 

- دلیلش رو نگقت؟
- نه

 

- خدمت شما
- ممنون

- در رو ببندم؟
- بله،بیا بشینیم

 

- کمی میل داری؟
- نه

 

نه،ممنون

 

...راحت نخواهد بود
نه برای تو و نه برای من

 

من یه کاری خیلی احمقانه انجام دادم

 

سعی کردم خودکشی کنم

 

توضیحش سخته

 

ممکنه فکر کنی که من تو یا
بابا رو دوست ندارم

 

ولی نباید این فکر رو بکنی

 

من بشتر از هر شخصی دیگه ای شما ها رو دوست دارم

 

تو و مادربزرگ و بابا رو

 

تا حالا کاری رو ناگهانی انجام دادی

 

- بدون اینکه بدونی چرا؟
- فکر کنم

 

- باید سعی کنی من رو ببخشی
- متوجه نمیشم

 

- داری به اردوگاه اسب دوانی برمیگردی؟
- آموزش تا یه ساعت دیگه شروع میشه

 

- پول داری؟
- آره

- اوقات خوشی رو سپری میکنی؟
- یه جورایی

 

به لنا و کرین سلام کن

 

- جمعه خونه میای؟
- آره

 

نمیتونستیم شام رو با هم بخوریم؟

 

سر راهت به اسکون،از اینجا عبور میکنی
به شهر میای

و بعدش آموزش تا ساعت 10 شروع نمیشه

 

میتونستیم با هم شام بخوریم و به دیدن یه فیلم بریم
به نظرت فوق العاده نبود؟

 

...مامان

 

دوباره این کار رو میکنی؟

 

- نه
- چطوری بدونم؟

 

- باید به گفته هام اعتماد کنی
- اما میدونی داری چی میگی؟

 

- آره،به گمونم
- ولی مطمئن نیستی؟

 

واقعاً چی میخوای؟
هیچی نمیفهمی؟

 

هیچ جوری از من خوشت نیومده

 

و این حقیقت داره

 

حالا باید برم

 

نگران نباش،میتون
از خودم مراقبت کنم

 

- احساس بهتری داری؟
- خیلی بهتر

 

- چرا هیچی نگفتی؟
- چیزی واسه گفتن نبود

 

من از دکتر جیکوب پرسیدم و اون گفت
که تو از فشار روانی زیادی رنج میبری

- آره
- و اریک با سرعت به سمت خونه رفته

- اما با همون سرعت برگشته
- بله،البته

 

وقتی فهمیده که اون خطرناک نبوده

 

اینکه فقط تو زیادی فشار عصبی داری

 

خسته ای
میخوای تخت رو مرتب کنم

- تا بتونی استراحت کنی؟
- نه،ممنون

 

اما اگه اینقدر پریشونی باید واسه
یه مدتی از همه چی کناره بگیری

امکان نداره.ارنمن برای
دو ماه خونه نمیاد

 

بعد هم من و اریک احتمالاً میریم تعطیلات

 

چطوری مادربزرگ

 

...یه جورایی

 

احساس میکنم که پدربزرگ
نمیتونه دوباره راه بره

 

همینطوره

 

ما سال ها منتظر این اتفاق بودیم

 

...اما هنوز وقتی اتفاق میوفته

 

عجیب به نظر میاد...

 

...همینطوره

 

میرم داخل تا ببینمش

 

...من برای زمان زیادی پشت در ایستادم

 

...در حالی که نظاره گر اون زوج پیر و ارتباطشون بودم

 

حرکت آهسته ی اونها رو به سمت نقطه ی مرموز و
ترسناکی که باید از هم جدا میشدن رو دیدم

 

من جاه و جلالا اونها رو دیدم
فروتنی اونها رو

 

برای لحظه ای کوتاه پی بردم که عشق
همه چیز رو احاطه کرده

 

حتی مرگ رو

 

درمانگاه شماره 11 رو بگیر
خواهر گانل

 

روز بخیر،دکتر آیساکسون هستم

 

بله،ممنون.به دکتر وانکل بگین که

مثل همیشه،ساعت 07:30 فردا اونجام

 

ممنون
Translated by: محمد